یک دریچه آزادی باز کن به زندانم
یک سبو پر از شادی خرج کن که مهمانم
ابر نقره افشان شو تا چو تاک بارآور
پیش دست و دلبازان دست و دل بیفشانم
یک چمن صفا داری باز کن به رویم در
بر بساط گل بنشین در کنار بنشانم
لحظه های امروزم شاد باد و رنگین باد
وعده های فردا را اعتماد نتوانم
فرّ بامدادم کو؟ نیمروز شادم کو؟
آفتاب بیرنگی بر فراز ایوانم
مرگ راه می بندد لحظه های غلتان را
کو مجال پوییدن؟ گوی تنگ میدانم
عشق! خیز و توفان کن! آنچه مانده ویران کن!
از تو باد خاشاکش لانه پریشانم
با زبان سرخ آخر چون کند سر سبزم؟
رنگ بوی خون دارد نکته ها که می دانم
عشق می رسد از راه پیش او سخن کوتاه
در نماز خون شعری با حضور می خوانم
نگاه کن که غم درون دیدهام
چگونه قطره قطره آب میشود
چگونه سایهٔ سیاه سرکشم
اسیر دست آفتاب میشود
نگاه کن
تمام هستیم خراب میشود
شرارهای مرا به کام میکشد
مرا به اوج میبرد
مرا به دام میکشد
نگاه کن
تمام آسمان من
پر از شهاب میشود
* *
تو آمدی ز دورها و دورها
ز سرزمین عطرها و نورها
نشاندهای مرا کنون به زورقی
ز عاجها، ز ابرها، بلورها
مرا ببر امید دلنواز من
ببر به شهر شعرها و شورها
به راه پر ستاره میکشانیم
فراتر از ستاره مینشانیم
نگاه کن
من از ستاره سوختم
لبالب از ستارگان تب شدم
چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل
ستاره چین برکه های شب شدم
چه دور بود پیش از این زمین ما
به این کبود غرفههای آسمان
کنون به گوش من دوباره میرسد
صدای تو
صدای بال برفی فرشتگان
نگاه کن که من کجا رسیدهام
به کهکشان، به بیکران، به جاودان
کنون که آمدیم تا به اوجها
مرا بشوی با شراب موجها
مرا بپیچ در حریر بوسهات
مرا بخواه در شبان دیر پا
مرا دگر رها مکن
مرا از این ستارهها جدا مکن
* *
نگاه کن که موم شب براه ما
چگونه قطره قطره آب میشود
صراحی سیاه دیدگان من
به لالای گرم تو
لبالب از شراب خواب میشود
به روی گاهوارههای شعر من
نگاه کن
تو میدمی و آفتاب میشود
روح از بدنم بلند شد، سبکی بیقرار کننده ای بود. در سرم مورچه میدوید. کسی به زانوهایم چنگ میزد و چشم هایم سیاه بود.
کنترلی بر وجودم نداشتم طپش قلبم طوری بود که دستم را به لرزه میانداخت. نه بیدار بودم و نه خواب.
هوا گرم ولی بدنم سرد بود. پشت سرم تیر میکشید. مویی در چشمم بود و غباری در گلو.
صدایی نداشتم ولی آرام نبودم. توان فریاد نبود ولی از درون جیغ میکشیدم.
دلم میخواست پشت چادر مادرم قایم شوم. پناه میخواستم.
گونه هایم فرو میرفتند، گویی از آنها هم جیغ میکشیدم، ولی صدایی نبود.
گویی زیر آب فریاد میزدم و صدایم به جایی نمیرسید.
من نمرده بودم من زن بودم. همین.
زهرا مرعشی
چند سال پیش یکی از دوستانم بهم پیام داد: زهرا انینمیشن در جستجوی دوری» رو دیدی؟ میدونست انیمیشن خیلی دوست دارم. گفتم نه. گفت تو رو خداااا ببین تو عین دوری» هستی. این حرفش تحریکم کرد که زود ببینم. دو سه ساعت بعد دانلود کرده بودم و داشتم میدیدم.
جدا از اینکه واقعا دوری (یک ماهین کوچک که حافظه او دو سه ثانیه است) شبیه من بود خصوصا چشاش! دوری شخصیت جالبی داشت. فراموشکاریش که عین من بود. امروز این دیالوگ انیمیشن رو در صفحههای مجازی دیدم و یاد اون روز افتادم:
وقتی پدر به دُری» میگه به مادرت قول داده بودم اجازه ندم اتفاقی برات بیوفته، دری جواب میده: اینکه خیلی مسخرست، اگر نخوای اتفاقی برات بیوفته پس هیچ اتفاقی برات نمیوفته!»
برای به دست آوردن خوشبختی باید شوربختی هم تحمل کرد. باید فهمید خوشبختی چیه! کتاب و فیلمی با عنوان در جستجوی خوشبختی» پارسال دیدم که خیلی برام تاثیرگذار بود. اینجا چند تعریف خوشبختی که در اون کتاب بود میارم:
درس شماره 1: مقایسه کردن، موجب می شود که انسان برای خوشبختی خودش دلتنگ شود.
درس شماره ۲: خوشبختی، غالبا بیخبر و ناگهانی (سورپرایز کننده) میآید.
درس شماره ۳: بسیاری از مردم، خوشبختی خود را فقط در آینده میبینند.
درس شماره 4: بسیاری از من فکر میکنند که خوشبختی به معنای ثروتمند یا قدرتمند بودن است.
درس شماره 5: برخی اوقات خوشبختی به این معنی است که چیزی را نفهمی.
هر چقدر هم ساعت کاریام دیر میشود باز من 5 دقیقه دیرتر میرسم. انگار میمیرم 5 دقیقه زودتر بجنم و سر وقت برسم. این وقتنشناسی زشتی است. ۹ و 35 سر کوچه سیزدهم هستم و با سرعت پلهها را بالا میروم. برگهای گل آموزشگاه گلآرایی طبقه سوم را دور میزنم و بوی گل را عمیق بو میکشم. هنوز قبضهای تلفن در پله افتاده، مگر این ساختمان چند خط تلفن دارد که این همه قبض اینجاست! دارم انگشتم را آماده ثبت ساعت میکنم و وارد میشوم و خانم حکیمی را در حال آماده کردن میز صبحانه میبینم. دلم از دیدنش شاد میشود. انگشتم را روی ثبت ساعت میزنم و با صدای بلند سلام وارد تحریریه میشوم.
نوبت بهزاد است صبحانه بیاورد. دیر کرده و همه دوست داشتند به جای من بهزاد وارد میشد. با این حال لبخند میزنند و صبح بخیر میگویند. باز سیستمم هِبه دوستان شده. خب من پارهوقتم و اولویت با ثابتهاست.
جمالی یک ماه نبود. دیروز آمده و پشت سیستم خودش که من چند وقت از آن استفاده میکردم نشسته. این بار کجا باید بروم؟ دیگر کامپیوتری نیست و لبتاپ را به من میدهند. مهم نیست. وسایلم را از پشت میز جمالی برمیدارم و میآیم جایی که سعید میگوید مینشینم. سیم لبتاپ بین پایم گیر میکند و هی خاموش میشود. باید از خانه چسب بیاورم و ثابتش کنم. علاوه بر کارتابل که نوشتهها را به باد میداد این بار خاموشی سیستم طوفان به پا میکند و به فنا میروم. ناظری سراغ خوراکی میگیرد و دلش برای خوردنیهای من تنگ شده غیر طرفداریاش از تتلو معایب زیادی ندارد!
بهاره دورتر و دل من برای صدایش تنگ شده، بچه صبح سرش شلوغ است وقت چه چه زدن ندارد. بکتاش زده وُردش را پاک کرده عین مرغ پرکنده آشفته است. از همه سراغ سُرس آفیس را میگیرد. انگار فندک است که رومهنگار جماعت در جیبش داشته باشد! هی بلند میشود و قدم میزند. بهزاد آمده و صبحانه در حال آماده شدن است. جماعت گرسنهاند و به سمت میز میآیند. من خانه صبحانه خوردهام، عمرا تحمل گرسنگی صبح را داشته باشم. این رسم با هم غذا خوردن از بهترین رسوم فرارو است. هنگام چاشت، صدرا آمد بالای سرم و نگاه کرد و انگار در چشمش عذرخواهی بود. گفت جابهجا شدی؟ گفتم مهم نیست با این کار میکنم. هفته بعد تو راهپلهام و میخندم.
از فرصت صبحانه استفاده میکنم و فایلهایم را از کامپیوتر جمالی برمیدارم. لبتاپ نیم فاصله دارد و دلم قنج میرود. خدایا این شادیها را از ما نگیر. شروع به کار کردم. دستم هی به موسپد میخورد و وسط خط قبلی تایپ میکنم. از یه جا یک کیبرد کش میرم و این مشکل هم حل میشود. امروز کلا روز خوبی است.
بهاره پنجره را باز میکند و ناظری داد سرما بلند میکند. فرزین هم با بهاره موافق است. جمالی میگوید هر کس آنجا مینشیند با پنجره مشکل دارد. ستاره همیشه سردش بود بهاره گرمش است. ناظری کم پوشیده و بکتاش هم همراهش میشود و متلک پشت متلک. دکتر محمودی آرام میگوید آره پای منم یخ کرده! بلند نمیگویم ولی هوای سالن سنگین است اگر وسط تحریریه بودم منم با گشایندگان همراه میشدم. حالا مگر ناظری ول میکند آسمان را به ریسمان میدوزد و همه را میخنداند. اگر حافظی بود همارهش میشد و ولوله بلندتر میشد.
اوه رئیس آمد همه ماستها کیسه شد و تقتق صدای تایپ پیچید. با سعید کارم را هماهنگ میکنم و خوشحالم که میدانم چه کنم. این چند وقت جهنم بود وقتی نمیدانستم چه باید بکنم و محصول آن شده که باید میشده؟! انگار چراغ مهشکن روشن میشود و راه مشخص.
زهرا از اتاقش بیرون آمد. باز هم سکوت سنگین شد. تقتق صدای کفشش بلند شد. بالای سرم بود. گفت جابهجا شدی؟ طوری میپرسد انگار در جرایان نباشد، گفتم آره هفته بعد تو راهپلهام. میگوید فرق پارهوقت و ثابت است دیگر. جمالی میگفت برنامههایش پاک شده. گفتم آره سیستمش بالا نمیآمد، سعید گفت هر چه نمیخواهی پاک کن. منم پاک کردم. بیشتر چیزی نمیگوید تا پررو نشوم. راهش را میگیرد و با گردن بالا از بالای سر بچهها می گذرد. فاطمه چیزی نشانش میدهد سرسری جواب میدهد و میرود. این وقتها بود زنگ زدی. جوابت را دادم و گفتم بعد ساعت کاری میزنگم. کار ضروری داری؟» مظلوم گفتی نه. یادم نبود سهشنبه است. به کارت برس.»
درباره این سایت