روح از بدنم بلند شد، سبکی بیقرار کننده ای بود. در سرم مورچه میدوید. کسی به زانوهایم چنگ میزد و چشم هایم سیاه بود.
کنترلی بر وجودم نداشتم طپش قلبم طوری بود که دستم را به لرزه میانداخت. نه بیدار بودم و نه خواب.
هوا گرم ولی بدنم سرد بود. پشت سرم تیر میکشید. مویی در چشمم بود و غباری در گلو.
صدایی نداشتم ولی آرام نبودم. توان فریاد نبود ولی از درون جیغ میکشیدم.
دلم میخواست پشت چادر مادرم قایم شوم. پناه میخواستم.
گونه هایم فرو میرفتند، گویی از آنها هم جیغ میکشیدم، ولی صدایی نبود.
گویی زیر آب فریاد میزدم و صدایم به جایی نمیرسید.
من نمرده بودم من زن بودم. همین.
زهرا مرعشی
ولی ,گویی ,هایم ,جیغ ,نبود ,صدایی ,زن بودم ,بودم من ,نمرده بودم ,بودم همین ,من زن
درباره این سایت