هر چقدر هم ساعت کاریام دیر میشود باز من 5 دقیقه دیرتر میرسم. انگار میمیرم 5 دقیقه زودتر بجنم و سر وقت برسم. این وقتنشناسی زشتی است. ۹ و 35 سر کوچه سیزدهم هستم و با سرعت پلهها را بالا میروم. برگهای گل آموزشگاه گلآرایی طبقه سوم را دور میزنم و بوی گل را عمیق بو میکشم. هنوز قبضهای تلفن در پله افتاده، مگر این ساختمان چند خط تلفن دارد که این همه قبض اینجاست! دارم انگشتم را آماده ثبت ساعت میکنم و وارد میشوم و خانم حکیمی را در حال آماده کردن میز صبحانه میبینم. دلم از دیدنش شاد میشود. انگشتم را روی ثبت ساعت میزنم و با صدای بلند سلام وارد تحریریه میشوم.
نوبت بهزاد است صبحانه بیاورد. دیر کرده و همه دوست داشتند به جای من بهزاد وارد میشد. با این حال لبخند میزنند و صبح بخیر میگویند. باز سیستمم هِبه دوستان شده. خب من پارهوقتم و اولویت با ثابتهاست.
جمالی یک ماه نبود. دیروز آمده و پشت سیستم خودش که من چند وقت از آن استفاده میکردم نشسته. این بار کجا باید بروم؟ دیگر کامپیوتری نیست و لبتاپ را به من میدهند. مهم نیست. وسایلم را از پشت میز جمالی برمیدارم و میآیم جایی که سعید میگوید مینشینم. سیم لبتاپ بین پایم گیر میکند و هی خاموش میشود. باید از خانه چسب بیاورم و ثابتش کنم. علاوه بر کارتابل که نوشتهها را به باد میداد این بار خاموشی سیستم طوفان به پا میکند و به فنا میروم. ناظری سراغ خوراکی میگیرد و دلش برای خوردنیهای من تنگ شده غیر طرفداریاش از تتلو معایب زیادی ندارد!
بهاره دورتر و دل من برای صدایش تنگ شده، بچه صبح سرش شلوغ است وقت چه چه زدن ندارد. بکتاش زده وُردش را پاک کرده عین مرغ پرکنده آشفته است. از همه سراغ سُرس آفیس را میگیرد. انگار فندک است که رومهنگار جماعت در جیبش داشته باشد! هی بلند میشود و قدم میزند. بهزاد آمده و صبحانه در حال آماده شدن است. جماعت گرسنهاند و به سمت میز میآیند. من خانه صبحانه خوردهام، عمرا تحمل گرسنگی صبح را داشته باشم. این رسم با هم غذا خوردن از بهترین رسوم فرارو است. هنگام چاشت، صدرا آمد بالای سرم و نگاه کرد و انگار در چشمش عذرخواهی بود. گفت جابهجا شدی؟ گفتم مهم نیست با این کار میکنم. هفته بعد تو راهپلهام و میخندم.
از فرصت صبحانه استفاده میکنم و فایلهایم را از کامپیوتر جمالی برمیدارم. لبتاپ نیم فاصله دارد و دلم قنج میرود. خدایا این شادیها را از ما نگیر. شروع به کار کردم. دستم هی به موسپد میخورد و وسط خط قبلی تایپ میکنم. از یه جا یک کیبرد کش میرم و این مشکل هم حل میشود. امروز کلا روز خوبی است.
بهاره پنجره را باز میکند و ناظری داد سرما بلند میکند. فرزین هم با بهاره موافق است. جمالی میگوید هر کس آنجا مینشیند با پنجره مشکل دارد. ستاره همیشه سردش بود بهاره گرمش است. ناظری کم پوشیده و بکتاش هم همراهش میشود و متلک پشت متلک. دکتر محمودی آرام میگوید آره پای منم یخ کرده! بلند نمیگویم ولی هوای سالن سنگین است اگر وسط تحریریه بودم منم با گشایندگان همراه میشدم. حالا مگر ناظری ول میکند آسمان را به ریسمان میدوزد و همه را میخنداند. اگر حافظی بود همارهش میشد و ولوله بلندتر میشد.
اوه رئیس آمد همه ماستها کیسه شد و تقتق صدای تایپ پیچید. با سعید کارم را هماهنگ میکنم و خوشحالم که میدانم چه کنم. این چند وقت جهنم بود وقتی نمیدانستم چه باید بکنم و محصول آن شده که باید میشده؟! انگار چراغ مهشکن روشن میشود و راه مشخص.
زهرا از اتاقش بیرون آمد. باز هم سکوت سنگین شد. تقتق صدای کفشش بلند شد. بالای سرم بود. گفت جابهجا شدی؟ طوری میپرسد انگار در جرایان نباشد، گفتم آره هفته بعد تو راهپلهام. میگوید فرق پارهوقت و ثابت است دیگر. جمالی میگفت برنامههایش پاک شده. گفتم آره سیستمش بالا نمیآمد، سعید گفت هر چه نمیخواهی پاک کن. منم پاک کردم. بیشتر چیزی نمیگوید تا پررو نشوم. راهش را میگیرد و با گردن بالا از بالای سر بچهها می گذرد. فاطمه چیزی نشانش میدهد سرسری جواب میدهد و میرود. این وقتها بود زنگ زدی. جوابت را دادم و گفتم بعد ساعت کاری میزنگم. کار ضروری داری؟» مظلوم گفتی نه. یادم نبود سهشنبه است. به کارت برس.»
میشود ,هم ,صبحانه ,جمالی ,میکند ,انگار ,و با ,میکنم و ,میکند و ,را به ,میشود و
درباره این سایت